تولدعزیزم
پسرگلم تاهفته های اخرحاملگی مامانت نچرخیده بودی وبریچ بودی دکترگفته بودبایدسزارین شم تاعزیزم بدنیابیاد براهمین پنجشنبه 14اذربهم نوبت عمل داده بود شب قبل ازعمل نتونستم بخوابم استرس داشتم ازیه طرف هم خوشحال بودم که قراره بعداز9ماه عزیزدلم رابغل کنم.ساعت 6صبح توبیمارستان پذیرش شدم اونجادیگه استرس نداشتم همه دوروبرم بودندپدربزرگ مادربزرگا عموها خاله ها عمه ها تازه خوشحالم بودم دلم میخواست زودترعمل شم بالاخره ساعت 8.30فرشته کوچولوی نازمن بدنیا اومد البته بعداکه اوردنم اتاقم تورادیدم خیلی نازبودی بادیدنت همه دردام فراموش شدن گل نازم خوش اومدی ...
نویسنده :
مادری
11:32